مهمان ناخوانده
با آخوندها ميانه خوبي نداشتم بدي هم از كسي نديده بودم اصلاً برخوردي هم نداشتم اما نمي دانم چرا از آنها فراري بودم. زمان جنگ بود متوجه شدم در حوزه علميه مقابل دبيرستان مان براي جبهه خون اهدا مي كنند آنجا رفتم مسئولي در اتاق نشسته بود سئوالاتي از من پرسيد بيشتر شبيه مصاحبه بود. از او پرسيدم: براي خون دادن اين همه سئوال و پرسش لازم است او خنديد و گفت خون بدهي؟ اين جا؟
گفتم مگه اينجا براي جبهه خون نمي دهند؟
حاج آقا با مهرباني به اتاقي اشاره كرد و گفت آنجا بايد مي رفتي . اين جا پذيرش مدرسه است عزيز دلم امام زمان-عج- عنايتي به شما كرده خواسته سربازش بشوي شما پذيرش شدي از فردا در كلاس ها شركت كن.
من هم كه قضيه را خيلي جدي نگرفته بودم گفتم اصلا الان فرصتي شده ببينم اينها چه درس هايي مي خوانند هم سير است هم تماشا. در كلاس ها شركت كردم جذب درس هاي حوزه شدم و كم كم دبيرستان را كنار گذاشتم تا متفرقه ادامه دهم.
الان به هيچ وجه حاضر نيستم از اين انتخابم باز گردم من در حوزه پاسخ بسياري از سئوالات اساسي زندگيم را يافتم.